• وبلاگ : سئوالهاي منتظر جواب
  • يادداشت : خاطرات حماسه سوم تير
  • نظرات : 0 خصوصي ، 6 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ساشاهد 
    اشک تو چشمام جمع ميشه . ميدونيد چرا ؟ تو ستاد انتخابات نشسته بوديم بچه ها قر ميزدن ميگفتن چرا مثل اونا پستر و بروشور و سيدي نداريم که بريزيم جلو پا مردم؟ مسئول ستاد مثل هميشه وعده ميدادکه دارن از تهران ميفرستن . تازه اگه ميامد بايد جيره بندي ميشد چون اونا ماله کل استان بود . همه چشمشون به در بود ولي کسي جز مردمي که زيره لب بمون فحش ميدادن از جلو در رد نميشد .
    يه آقا سنداري مياد تو . واي خدا دوباره شروع شد حالا بايد دو ساعت قسم بخريم که اون حرفا و تهمتا شايعست . ولي انگار اون يه چيزي ميخواد : آقا ميشه يه عکس از دکتر بهم بديد؟ چرا که نه بفرماييد بشينيد.
    بعد از کلي گشتن يه عکس از حاج محمود پيدا کرديم. يارو گرفت قضيه چيه . عکس و برد .
    بعده نيم ساعت همون آقا با دوسه تا بسته ده هزارتايي از همون عکس فتوکپي رنگي گذاشت دمه درو رفت. رفت و هيچ کس نتونست ازش تشکر کنه. بچه ها جون گرفته بودن . وقت ناهار بود ما نذري خورديم نذر اين که شهيد رجايي برگرده