سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عبدالله - سئوالهای منتظر جواب

شمارش معکوس

شنبه 85 دی 2 ساعت 3:45 عصر

شب یلدای ادم قشنگا گذشت و شب یلدای خوشگلا و عاشقا رسید

دیشب هم شب اس ام اس عاشقا بود. شمارش رو شروع کردن: « 40 شب مونده، 40 شب تا بیقراری، 40 شب تا فدا شدن، 40 شب مونده تا عاشورا، 40 شب زیارت عاشورا میخونیم اگه تو هم همراهی میکنی یه یا حسین بگو»

دیگه رووم نشد بگم من رو سیاه کجا و شما عاشقای سفید دل

دیگه رووم نشد بگم من کجا و لیاقت درک عاشورا

دیگه رووم نشد بگم من کجا و افتخار نوکری اباعبدالله

دیگه رووم نشد بگم من کجا و زیارت حسین، حسینی سلطان عشقه، حسینی که تمام زندگیه زینبه، حسینی که زینت دوش نبیه، حسینی که عزیز دل مادره، حسینی که خون خداست

آره ، برا این دلای پاک کمتر از چهل شب مونده، کمتر از چهل شب وقت دارن تا خودشون رو برای درک عشقشون آماده کنن، کمتر از چهل شب مونده تا بگن:

امشبی را شه دین در حرمش مهمان است   مکن ای صبح طلوع

صبح فردا بدنش زیر سم اسبان است    مکن ای صبح طلوع

 

ولی من و امثال من شمارشمون فرق میکنه، اخه برای منی که شب قدر نتونستم رنگ و بوی خدا بگیرم و فرداش شدم همونیکه قبلا بودم  گفتن که روز عرفه تو عرفات ببینیمت

ای بابا من کجا و عرفات

من کجا و زیارت خانه خدا

حالا دیگه شمارش معکوس من خیلی کمتر از ایناست

یه هفته مونده، یه هفته مونده تا توبه ، یه هفته مونده تا برگشتن به سمت خدا، یه هفته مونده تا صمیمیت

باید تو سرم بزنم آخه نه مکه تونستم برم نه امام حسین طلبیدتم نه امام رضا

باید برم کنار مزار شهدا از اونا بخوام شفیعم بشن

خوش به حال شما عاشقا که با چله داریتون دارید صفا میکنید

برا منم دعا کنید بتونم تو این وقت کم خودمو آماده کنم

دعا کنید بتونم شرایط رو کسب کنم


نگارنده : عبدالله

پاسخهای نورانی دوستان [ جواب]


مسجد جمکران

جمعه 85 دی 1 ساعت 2:15 صبح

اولش که رفتم تو مسجد بخاطر خستگی راه و بیخوابی دیشب و خورد بودن اعصابم از مشکلاتی که صبح پیش اومده بود حال نماز و عبادات مسجد رو نداشتم از طرفی هم باید دنبال کار غذای بچه ها میفتادم.

به بچه ها گفتم شما برید اعمال رو انجام بدید، تا نماز امام زمانو بخونید ما هم بحث غذا رو هماهنگ میکنیم بچه ها رفتن منم با دو نفر به کارا رسیدیم. همش تو فکرم این بود که بچه ها بیان ناهارو بخورن بعد دیگه من یه گوشه ای دراز بشم و کسب انرژی کنم، آخه دفعات گذشته هر موقع این نمازو میخوندم پاهام خسته میشد و الان هم اون توان رو در خودم نمیدیدم.

به بغل دستیم هم میگفتم که حالم اینجوریه، اون موقع سئوالی که مطرح کردم این بود که این حال بخاطر پستی باطنه یا بخاطر خستگی جسمیه؟، خب اون بنده خدا هم نمیدونم خجالت میکشید یا جرات نداشت غیر اینو بگه، میگفت نه بابا بخاطر خستگی و کم خوابیه.

بگذریم، ناهارو که دادیم نمیدونم چی شد اولین نفر پا شدم رفتم تو مسجد شروع کردم نمازمو خوندم اما اصلا خسته نشدم ، بلکه تازه انرژی هم گرفته بودم و به موقع هم جلو ماشین حاضر شدم و همه چی عالی گذشت، اصلا فکر نمیکردم این دفعه اینقدر عالی به کارها برسم

سوار ماشین که شدیم بریم بچه ها شروع کردن به خوندن این شعر که میگه ابا صالح التماس دعا ، هر کجا هستی یاد ما هم باش ...

ناخداگاه سرم به سمت مسجد برگشت انگار یکی میگفت داری میری؟ نمیخوای پیش ما بمونی؟

خیلی دلم برای حماقت خودم سوخت.

تا حالا فکر میکردم ما به فکر اماممون هستیم و ایشون به خاطر اینکه ما لیاقت نداریم نگاهی بهمون نمیکنن

اما دلم به این رسید که ایشون به ما توجه دارن و به ما حال میدن اما ما حواسمون نیست اصلا

حالا خداییش در مقابل چنین امام بزرگواری که همیشه هوای ما رو داره ما چیکار کردیم؟

 

 


نگارنده : عبدالله

پاسخهای نورانی دوستان [ جواب]


<   <<   41   42   43   44   45   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

فقط وظیفه؟؟؟
ترک تحصیل بخاطر یه لقمه نان
[عناوین آرشیوشده]